ماهانماهان، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

ماهان ماه آسمونی ما

تفریح روزانه

این روزها که می گذره و هوا رو به گرمی میره ،خوش به حال شما بچه ها می شه.چون دیگه می تونید راحت بیرون برید.مخصوصا شما که الان عشق پارک رفتنو داری.من و بابا وحید هم به عشق شما با وجود خستگی تموم شما را هر روز به پارک می بریم.البته نوبتی.یه روز من و یه روز هم بابا وحید شما رو می بره.که هم شما به گردشت برسی.هم ما به کارامون. عشقم،چون شما از وقتی که وایسادی،عاشق توپ بازی کردن با پاهات هستی،توپتم به پارک بردم و اونجا کلی بازی کردی. مامان جون البته نا گفته نماند که دیگه راهم میری.چند قدم میری می افتی.شبیه پنگوئن راه میریاااااااااا...... چشم و دل من و بابات روشن، دوست دختر هم پیدا کردی و کلی باهاش بازی کردی   ...
18 ارديبهشت 1392

ايستادن روي پاهاي خودت

بهترين بهونه زندگيم هر روز با ياد گرفتن كارهاي جديدت ، زندگي ما را شيرين و شيرن تر ميكني.آخه از ديروز ياد گرفتي روي پاهاي خودت وايسي.البته مدتي بود كه سعي ميكردي ولي ديگه الان ياد گرفتي.ديروز كه من اداره بودم آقاجون زنگ زد و كلي ذوق زده كه ماهان دستشو ول مي كنه و مي ايسته،مي رقصه.خلاصه كلي معركه گرفته بودي. خیلی بلده وایسه،داره موهاشم شونه میکنه ...
28 فروردين 1392

سيزده بدر 92

ماهان جونم.ديروز ماماني بعد از تعطيلات عيد.طبق رسم و رسوم ايراني ها سيزده را بدر كرديم.همراه بابايي و مامان زري.عمه مهشيد و عمه فرشته رفتيم بالاي شهران.خوش گذشت خصوصا كه هوا هم خوب بود و شما هم خيلي خوشحال.عكسهاتو ببين گلم در ابتدا كلي خوشحال بودي و دست دسي مي كردي يه موقع آفتاب اذيتت نكنه مو قع ناهار.در حسرت خوردن جوجه ها بعد از ظهر هم رفتيم خانه خاله مريم پيش مامان مرضي و آقاجون.آشو اونجا خورديم و شماهم در بغل مامان مرضي كلي آش نوش جان كردي درآخر هم مي خواستم پيش گاوها ازت عكس بگيرم ولي چون مي ترسيدي پيش كاه ها ازت عكس انداختم سيزدتون بدر.دشمناتون در بدر ...
14 فروردين 1392

سفر به شمال

پسر نازم ماهان: درایام تعطیلات عید همراه بابایی و مامان زری و عمه فرشتشون رفتیم شمال به شهر بابلسر.خیلی خوش گذشت.هوا هم خوب ولی کمی سرد بود و به همین خاطر خیلی نتونستیم به جنگل بریم.ولی با این حال خیلی خوب بود.من هم چتد تا عکسهاتو می ذارم تا حالشو ببری. در حیاط ویلا و از عظمت دریا گفتی خدایاشکرت و این هم سرگرمی شما کنار دریا و ما هم به عشق تو،کنار دریا نوشتیم ...
7 فروردين 1392

چهارشنبه سوري

ديشب چه شب قشنگي بود.واقعا كه اين رسم و رسوم ايراني چقدر جالبه. ولي بعضي اوقات هم خطرناك .بايد خيلي مواظب بود .پسرم اين دومين چهارشنبه سوري بود كه در كنارما بودي ولي پارسال خيلي كوچولو بودي (يك ماهه) و اين چيزا رو نميفهميدي.الهي قربونت بشم ولي امسال تلافي كرديم و يه سري وسايل آتش زا و بدون خطر واسه شما خريديم و به خانه مامان زریشون رفتیم.چون همه بچه ها اونجا بودن .همگی رفتیم بالا پشت بام و اونها را واسه شما روشن كرديم.اما نمی دونم چرا شما ترسیدی.طوری که همش گریه می کردی.فکر کنم بخاطر صداها بود.خلاصه ذوق ما را کور کردی و مجبور شدم بیارمت تو خونه و فش فشه ها را اونجا واست روشن کردم..   به ياد سرخي گونه هات...
30 اسفند 1391

عید نوروز1392

 آغاز سال 1392 مبارک.   بهار زندگیمون،ماهانم   دومین بهار زندگیت مبارک.امیدوارم که سالیان سال در کنار خانواده خوش و خرم و در سلامتی کامل بسر ببری.این دعای هر پدرو مادر برای فرزندش مخصوصا موقع تحویل سال می باشد. عزیزم امسال دومین سالی هست که عیدو باتو شروع میکنیم وهر سال که بزرگتر می شوی ،عید ماهم با شکوه تر میشود.موقع چیدن سفره هفت سین خیلی کمک مامان کردی.منظورم ازکمک اینه که مامان می چید و شما هم زحمت خراب شدنش را می کشیدی.ولی با این حال خیلی خوبه.این هم یه عکس از هفت سین عکس شما موقع تحویل سال   نیم ساعت بعد از تحویل سال،شما از خواب بلند شدی ...
30 اسفند 1391

روزهای غم انگیز آخر سال

بهار زندگیم،ماهانم این روزها که داریم به آخر سال نزدیک میشویم و با وجود سرما ،ولی بهار را احساس می کنیم،سرمان خیلی شلوغ بخاطر خانه تکانی .حس خیلی خوبی را داشتیم که داریم به سال جدید نزدیک میشویم و آن هم با وجود شما. ولی یه خبر بد باعث شد که تمام این شادیهامون از بین بره و اون هم فوت برادر آقاجون(عمو هادی)بود که چند وقتی بود در بستر بیماری بودن و به رحمت خدا رفتن. خداوند روحش را شاد گرداند.عزیزم به همین دلیل وقت نمی کنیم خیلی به وبلاگت سر بزنیم.ما را ببخش و گلایه از ما نکن. پس بیایید تا دنیا دنیا هست قدر همدیگر را بدونیم. ...
21 اسفند 1391