ماهانماهان، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

ماهان ماه آسمونی ما

23 ماه شادی و....

عزیز تر از جونم،گل پسرم از امروز وارد بیست و سومین مرحله جدید از زندگیت میشی.یک ماه مانده به شمارش معکوس روز مبارک تولدت. عزیزم 23 ماه از شادی ،از گریه هات ،شیطنت هات،سختی هات گذشت.انگار همین دیروز بود که خداوند یه پسر کوچولوی خوشگلو انداخت تو بغل مامان و باباش.باور نمی شه که می خوایم جشن تولد 2 سالگیت را بگیریم. هر روز که می گذره کارهای جدید و جدیدتر یا د میگیری و با وجود این که نمیتونی تمام جملات را بگی ولی طوری پانتومیم بازی می کنی که همه منظورت را می رسونی.الهی مامان فدات بشه. سرگرمی این روزهات شده برق.وقتی من و بابا می خوایم مثلا موبایل به شارژ بزنیم اینقدر می گی من،من،من ،که ما رو از رو می بری و میدیم تو بزنی و لی مو...
18 دی 1392

دومین شب یلدای عزیز دلمون

پسر گل مامان و باباش،امسال هم دومین شب بلند زیبای سال را در خونه آقاجون و مامان مرضی گذروندی.عمه مهشید و دایی محمد،ایلیا جون و خاله راضیه و خاله معصومه هم در آنجا مهمون بودن.خلاصه کلی خوش گذشت. مامان مرضی و آقاجون هم کلی زحمت کشیده بودن و این میز یلدا را آماده کرده بودن من هم تا کسی حواسش نیست یه کمی تخمه بخورم.آخه منم دل دارم دیدید موفق شدم.............. عمه مهشیدم هم زحمت کشیده بودو 2تا کادوی خوشگل واسه من و ایلیا جون خریده بود یلدا یعنی بهانه ای در کنار هم بودن،زندگی یعنی گذراندن همین بهانه های کوچک و گذرا. ...
4 دی 1392

مادر عزیزم تولدت مبارک

روزی که هنوز به دنیا نیامده بودم،همش از خدا می پرسیدم اگه منو به این دنیا بیاوری چه کسی از من مواظبت میکنه.خدا گفت فرشته ای روی زمین قرار دادیم و نام او را مادر گذاشتیم و اوست با شما در تمام  سختی ها.حالا که تقریبا 20 ماه از زندگیم را سپری می کنم میبینم آره حرفهایی که خدا زده راسته. مادر است که بیشتر سختیهای من را میکشه. مادر است که در موقع مریضی فرزندش شب تا صبح بالا سرش بیداره و مادر است که....................... من هم برای این که قدری از زحمات مادرم را جبران کنم،به مناسبت تولدش،دیشب که خونه مامان مرضیشون بودیم همرا بابا وحید یه کیک کوچیک و دوتا کادوی خوشگل (یکی از طرف من و یکی هم از طرف بابا وحید)خردیم و کلی مادرم را ذوق...
7 آذر 1392

عزاداریهات قبول باشه گل پسرم

عزادار کوچولوی امام حسین،این روزها که دیگه دهه اول محرم به پایان رسیده ،سرگرمی خوبی واسه شما بود.چرا که هر شب بابا وحید شما را به دسته های عزاداری میبرد و کلی حال می کردی.اگه یه شب هم می خواست از زیرش دربره نمیشد.تا این که صدای دسته میومد ،می گفتی اییت اییت(یعنی هیت)و شروع به سینه زدن می کردی و دیگه دلش نمیومد تو رو نبره. قبل محرم هم بابا وحید یه بلوز مشکی خوشگل واسه شما خریده بود.   و اما عاشورا ظهر عاشورا هم به همراه بابایی،مامان زری،عمه فرشته و عمه مهشیدشون به باغ فیض رفتیم.اونجا پر از دسته و الم های زیاد و شما هم در تعجب دیدن آنها........ ...
27 آبان 1392

بالا رفتن از چهارپایه

عزیزکم چند روز پیش مامان مرضی تصمیم به خونه تکانی داشت و خلاصه شروع کرد.ما هم طبق معمول سرکار بودیم.وقتی اومدم دیدیم شما داری ازچهارپایه ایی که مامان مرضی اورده وسط میری بالا.از یه طرف خندم گرفته بود از یه طرف دیگه نگران بودم که نیافتی .آخه بدون کمک داشتی می رفتی بالا. پله اول و رفتم   آخ نفسم بند اومد .این هم پله دوم   بلاخره رسیدم.به خدا خودم تنهایی رفتم.ولی مامانم همش نگران بود ...
22 مهر 1392

سفر به شمال 3

عزیزم ،این مسافرت همانطور که از اسمش پیداست سومین سفر شما به سرزمین سرسبز شمال (این بار چمخاله،که مامانی از طرف اداره جا گرفته بود)می باشد.ولی این دفعه با همه سفرها یه فرقی داشت و این بود که اولین سفری بود که سه تایی(مامان و بابا و شما) داشتیم.با این که تنها بودیم ولی با وجود شما خوش گذشت و جای بقیه هم خیلی خالی بود. واسه این که شما این تنهایی رو حس نکنی من و بابا وحید خیلی خسته شدیم و سرگرمی های زیادی را واسه شما درست کردیم و همش در حال تفریح بودیم.اگر هم می خواستیم یه کمی استراحت کنیم شما نمی ذاشتی و همش بهونه می گرفتی و می گفتی دد. سرگرمی اصلی شما ،به قول خودت نام نام دادن به مرغ و جوجه و غازهای درون محوطه(یه جورایی اس...
9 مهر 1392

تفریح و شادی در آخر این هفته

یکی یه دونه مامان و بابا ،تصمیم گرفتیم آخر هفته شما را به بیرون بوریم.جونم برات بگه که چهارشنبه تصمیم گرفتیم شما را برای صرف شام به یک جیگرکی ببریم.چون عاشق جیگری.ولی من جیگرتو روبخورم.خلاصه رفتیم و شما هم کلی جیگر نوش جان کردی.   مامانی دیروز جمعه هم،همراه مامان و بابا وحید و مامان زری و شما رفتیم دریاچه شهدای خلیج فارس .خیلی خوش گذشت .شما هم کلی ذوق زده شده بودی و ماهیهای داخل دریاچه را می دیدی و می گفتی ما،ما .قایقها را می دیدی و می گفتی قا،قا .خلاصه کلی حال کردی ...
30 شهريور 1392

شیطنت های ورژن جدید

عزیزترین مامان و بابا ،الان که در حال سپری کردن نوزدهمین ماه زندگی قشنگت هستی،هر روز با انجام کارها و گیرای جدیدت بیشتر تو دل ما جا باز کردی.با اینکه از استراحت و خواب ما کم شده،ولی نمی دانم این چه حسی است که خداوند تو دل ما و می توانم بگم تو دل همه مامان و بابا ها گذاشته که نه تنها خسته نمی شیم بلکه با کارهای شما حال می کنیم. *چند روزی هست که عاشق دنت شدی.طوری که وقتی مغازه میریم دنت را نشان میدی و می گی نام نام ،د،د یعنی دنت می خوای.هر چی دیگه بگیریم ول نمی کنی و جیغ می زنی و می گی د،د.تو خونه هم که هستی می ری جلوی یخچال و باز هم می گی د،د .حریفت نمی شیم و می تونم بگم روزی یه دنت می خوری. بلاخره موفق شدم یه دنت دیگه بگیرم...
30 شهريور 1392

واکسن یک سال و نیم

عسل مامان،چند روز پیش واکسن یک سال و نیمتو زدیم.چون هفته پیش مسافرت بودیم ،کمی دیر شد. یک شنبه به همراه مامان مرضی و آقاجون و ایلیا رفتین خانه بهداشت.من سرکاربودم.مامان مرضی می گه اولش که سوار ماشین شدی کلی ذوق می کردی.حالا خبر نداشتی که چه بلایی قرار بود سرت بیاورن.موقعی که واکسنتو زدن کلی گریه و زاری کردی ولی بعدش یادت رفت.اولش حالت خوب بود تا این که ساعت ٤ بعد از ظهر درد و گریه ات شروع شد.گریه که چه عرض کنم جیغ می زدی.از بس که گریه کرده بودی چشمات باد کرده بود.همش رو پامون بودی. ناراحت نباش.دیگه واکسنات تموم شد تا ایشاا.... واکسن مدرسه ات را بزنی. قربونت بشم که اینقدر بی حالی و دو روز که نمیتونی راه بری بعد از 2 روز...
30 مرداد 1392