ماهانماهان، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

ماهان ماه آسمونی ما

پیشواز مکه مامان زری

ماهانکم: 5شنبه رفتیم فرودگاه.آخه مامان زری رفته بود مکه.خوش به سعادتش.ما هم چون دلمون خیلی واسش تنگ شده بود واسه زودتر دیدنش به  فرودگاه رفتیم. ساعت 12 شب آمدن و شما هم با این که هر شب اون موقع خواب بودید ولی اون شبو بخاطر مامان زریت بیدار مونده بودی.مامان زری زیارتت قبول. مامان زری زحمت کشید بودن و کلی سوغاتی واسه شما آورده بودن و شما هم کلی خوشحال  مامان زری دستت درد نکنه.ایشاا..همیشه به زیارت ...
12 اسفند 1391

عاشق ماشین لباسشویی

پسرم این روزها چیزی که بیشتر تو را سرگرم می کنه ماشین لباسشویی است. هر چند از چند ماه پیش دوست داشتی ولی الان حسابی باهاش سرگرمی.این هم عکس سنداش زود باشم تا مامان و بابا از راه نرسیدن حالا نمی دونم چه جوری برم داخلش آخ آخ حیف که دیر شد مامانم از راه رسید الان منو دعوا می کنه ...
8 اسفند 1391

تولد یک سالگی پسرمون

و هر روز در برابرم بزرگ و بزرگتر میشوی و ما هم خدا را شکر می کنیم بخاطر این نعمت بزرگ.بله مامان جون یک ساله شدی و ما هم دیشب تولد یک سالگیت را جشن گرفتیم .به نظر خودمون که خیلی خوش گذشت.من و بابا جون هم خیلی واسه این تولد زحمت کشیده بودیم.خصوصا که می خواستیم همه چی تم باب اسفنجی باشه. چون شما خیلی باب اسفنجی رودوست دارید.کلی مهمون داشتیم.همه خوششون اومده بود. راستی چند روز قبل از تولد شما را به آتلیه بردیم که عکس 1 سالگیتو بندازیم. عکس های تولد گیفت هایی که به بچه ها دادیم.(پاک کن باب اسفنجی و عکس شما) به یک مکافاتی یه عکس دسته جمعی از بچه ها گرفتیم همه مهمون ها کلی زحمت کشیده بودن ...
20 بهمن 1391

نمایشگاه بین المللی

پسرم امروز از طرف اداره مامان به مناسبت دهه فجر برای یه جشن بزرگ تو نمایشگاه بین المللی دعوت شدیم.من و تو همرا بابا جون و ایلیا به اونجا رفتیم. خیلی خوب بود ولی شما چون از خواب زود بلند شده بودید اونجا همش غر میزدی  ولی وقتی عمو پورنگ و امیر محمد اومدند خیلی ذوق کردی و همش دست می زدی و تو تعجب بودی.بعد از اون هم خوابیدی.این هم عکس شما موقعی که تو تعجب دیدن عمو پورنگ بودی.فقط چون با موبایل عکس انداختم کیفیتش پایین می باشد. ...
13 بهمن 1391

جشن دندونی محدثه جون

دیشب جشن دندونی محدثه جون بود همه اونجا دعوت داشتیم خیلی خوش گذشت.کلی بزن و برقص.خصوصا که دایی محمود و معصومه جون کلی زحمت کشیده بودن و تزینات زیبایی خودشون دست کرده بودن.دستشون درد نکنه.این هم عکسهاش در ضمن یه سری کلاه دندونی هم برای بچه ها درست کرده بودن ایشا ا... جش فارغ التحصیلیت عمه جونم ...
11 بهمن 1391

کارت تولد

عشق مامان و بابا،چند روزیه که سرمون خیلی شلوغه.آخه نزدیکه جشن تولد گل پسرمونه . دوست داریم هرکاری که از دستمون بر میاد واست انجام بدیم. دو سه روزی هست که اولین قدمو برداشتیم.و این بود که کارت تولدهایی که مامان برات درست کرده بود را به مهمونا دادیم.این کارت هارو مامان واست درست کرده و خیلی زحمت کشیده و چون شما عشق باب اسفنجی داری عکس اون هم رو کارتت کشیده.  منتظر ایده های بعدی برای جشن تولد گل پسرمون باشید     ...
7 بهمن 1391

تولد رومینا

خوشگلکم دیشب تولد 12 سالگی رومینا جون بود.اولین سالی بود که تولد رومینا بودی هر چند پارسال تو دل مامانی بودی. گلم تولد خوبی بود.خیلی خوش گذشت.عمه فرشته و مامان زری هم کلی زحمت کشیده بودند و غذاهای خوشمزه درست کرده بودند.دستشون درد نکنه.ما قبلش خونه مامان زری بودیم و از اونجا حاضر شدیم که بریم تولد. خب چیکار کنم مامان هوا سرده دیگه باید لباس زیاد تنت می کردم. فقط مامان جون حیف موقعی که کیک و فش فشه آوردن شما خواب بودی .خیلی دلم سوخت.چون دوست داشتی.ولی ایراد نداره خواب شما واجب تر از هر چیه.ولی خوب شد قبلش ازت عکس انداختم تا یادگاری داشته باشی.   ...
5 بهمن 1391

کمک به مامان

قشنگترین زندگیم زود از الان کمک مامان کنی دورت بگردم.مگه من مردم که تو بخوای کارکنی.میگی چرا؟چون که امروز می خواستم مثلا خونه را جارو بکنم ولی یک ساعت طول کشید چون شما هم داشتی به من کمک می کردی.عشق دسته جارو برقی رو داری.بدتر کار من را زیاد می کنی ولی با این حال دست شما درد نکنه .راضی به زحمت نیستم گل پسرم.   ...
5 بهمن 1391

دوباره مریضی ماهان

الهی مامان قربونت بشه دوباره مریض شدی ولی این دفعه از نوع بد.2شبه همش داری سرفه می کنی از نوع خیلی بد.طوری که نمی ذاره بخوابی.امروز با آقاجون بردمت پیش خانم دکترت.معاینه کرد و گفت عفونت داری.خیلی ناراحت شدم.البته فکر می کنم کوتاهی از من بوده .چون چند وقته داری سرفه می کنی نبردمت دکتر.ببخشید.خلاصه دکی برات آمپول نوشت و کلی هم دارو داد.تا اسم آمپول اومد تنم لرزید.آخه اولین باره می خواستی آمپول بزنی.الهی فدات بشم .رفتیم آمپولتو زد و اینقدر گریه کردی و منم باتو گریه .طوری که همه ما رو نگاه می کردن.بعد که اومدیم خونه بهت آب میوه و داروهاتو دادم که زودتر خوب بشی ایشا ا..... ...
5 بهمن 1391